نوشته های خودم
حرف و نوشته های خودم
سهم من چشم هامو میبندم. دوباره اون چشم های ناز ظاهر میشن ، یاد اون حرف های قشنگی که میزد می افتم، تمام اون خاطرات مثل یه فیلم که اروم اروم از جلو چشمام رد میشه. بی اختیار می زنم زیر گریه ؛ گریه ام میگره از این همه ارزو که پر پر شد ، از آینده که قرار بود ساخته بشه و حالا فقط ازش یه خاطره مونده که حالا هیچ وقت از یادم نخواهد رفت. چرا خدا؟ چرا ؟ اخه چرا باید سهم من فقط این شد؟ من که چیزی کم نذاشتم، من که هر کاری میشد انجام دادم. از خودم راضی هستم من همیشه بودم همیشه به قرارمون وفا دار موندم و چیزی کم نزشاتم، اما تو نه نو به عهد مون وفا نکردی. تو حق نداشتی این کار بکنی عشقم ، تو که می گفتی من رو بیشتر از هر جیزی تو دنیا دوست داری؛ حق نداشتی تو این نکبتی من رو تنها بزاری. من الان که صورتم خیس و تمام اون خاطرات زیبای با هم بودنمون دارم مرور می کنم نمی فهمم چرا سهم من از عشق شد یه قاب عکس و یه روبان مشکی کنارش
نظرات شما عزیزان:
خاطره ی شب بارانی از یاد میرود...
این است حکایت انسان هادر فراموشی...نه واسه همه
Power By:
LoxBlog.Com |